اگر با گرگ ها زندگى میکنى
دریدن پیشکش حداقل زوزه کشیدن را بیاموز
ادمها فقط ادمند نه بیشتر و نه کمتر…
اگر کمتر از ان چیزی که هستند نگاهشان کنی انهاراشکسته ای
و اگر بیشتر از ان حسابشان کنی تورا میشکنند
بین این ادمها فقط بایدعاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه
سلامتی حرفهایی رو که باید نگمو میزنم
سلامتی رفیقم که واسش رگمو میزنم
دستم را گرفت و گفت دستانت چقدر عوض شده سری تکان دادم
و گفتم :بی انصاف دستان من تغیر نکرده تو به دستان دیگری عادت کرده ای
نرو
نزارکه بعد ازاین دنیا به عشق شک بکنه
هرکی دلش جای دیگه است عشقو بخواد ترک بکنه
نفس زدم از ته دل معصوم این قلب به خدا….!
نزار بشه محال واسش باور عشق آدما…
دلم برای لمس نگاهت سخت تنگ است
به کدام بهانه حواسش را پرت کنم؟
ای عشق بیا مرغ مهاجر باشیم
صندوقچه ی گنج و جواهر باشیم
تا دست کسی به غربت ما نرسد
در شهر نگاهشان مسافر باشیم
بوی نو شدن می آید
ولی تو همیشه رفیق کهنه ی من بمان